ادامه داستان درس پنجم بنویسیم : با خوش حالی پرده ی سنگر را کنار زد ولی ناگهان دید که یک اسب سفید با دوبال زیبا در ان جا ایستاده است،و با تکان دادن سرو یالش به او می فهماند که سوار شود او جلو رفت اسب شیهه ای کشید و پایش را نشان داد پای اسب از بالای زانو زخمی شده بود واو زخم پای اسب را با دستمال بست او دید چون اسب پایش زخمی است به اسب گفت امشب پیش من در این سنگر بخواب وکمی استراحت کن تا بهتر شوی. وقتی خورشید از زیر ابر های آبی رنگ بیرون آمد. احمد بیدار شد و اسب رابالای سرخود دید که آماده رفتن بود.به اسب گفت: اسم من احمد است ومن می خواهم بروم شهرمان واگر تو می خواهی میتوانم ببرمت به خانه یمان ما در خانه دو اسب دیگر هم داریم و می توانی با انها دوست شوی. اسب شیهه ای کشید و با اشاره گفت بر پشت من سوار شو تا برویم. با طلوع آفتاب احمد با اسب راه افتادازدشت های سرسبز از میان تپه ها ودره های پرشقایق وکوهها گذشتند ولی هیچ شهر یا آبادی دیده نمی شد.دیگر هوا داشت تاریک می شد احمد به اسب گفت دیگر خسته شودیم اینجا کمی استراحت می کنیم وغذایی بخوریم بعد به خواب رفتند تا پلک برهم گذاشتند ، عده ای زیادی باشمشیر به طرف آن ها آمدند ،اسب که هنوز خوابش نبرده بود در خشمگین شد و شیهه ای بلندی کشید به سمت آنها حمله برد،احمد از خواب بیدار شد ودید که اسب با انها دست و پنجه نرم می کند ان ها با شمشیر به دست اسب ضربه یی زدند احمد نیزه به دست به سمت انها حمله کرد دیگر شش نفر از انها مانده بودند اسب با اشاره به احمد گفت که بیا سواره من شو تاتورا نجات دهم احمد سوار اسب شد اسب بال های رنگارنگش راتکانی داد و به پرواز در آمد اسب به زمین نگاه کرد ومانند یک هواپیما به زمین نشست احمد به پاهای اسب نگاه کرد ودید که از زخم خبری نیست .احمد به اسب گفت چرا تو مرا نجات دادی اسب گفت من از خدا دستور گرفتم تا تو را نجات دهم و ناگهان ناپدید شد. احمد چشم هایش را به سختی توانست باز کند و به آرامی به اطراف نگاه کرد ، چند سرباز دورتر با لباس های خون آلودخوابیده بودند، نمی دانست زنده اند یا نه .خواست از جایش بلند شود اما پاهایش را حس نکرد،از دور صدای شلیک گلوله می آمد و صدای برخورد خمپاره در جلو سنگر ،احمد دوباره نور سبز رنگ رادید که هر لحظه بیشتر می شد و به طرف او می آمد، احمد لبخند زد و چشمهایش را برای همیشه بست .
نویسنده: علی روکی کلاس ششم دبستان بیهقی